خاطراتی از شهید عبدالرحیم اکبری توسط اسماعیل اکبری

1-حدود یک سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی  به همراه پدر مرحومش حاج غضنفر به اصفهان می آیند و او را در مدرسه علمیه ذوالفقار برای تحصیل علوم دینی و سربازی آقا امام زمان ثبت نام می کنند

بعد از آن جهت انتخاب حجره و خوابگاه  به مدرسه علمیه نیم آور اول بازار بزرگ مراجعت می کنند

بعد از ثبت نام  و تعیین حجره  هنگام خدا حافظی شهید عبد الرحیم اکبری می گوید بابا من کفش ندارم برایم کفش بخرید

 پدر هم از روی صداقت می گوید پسرم این جا بیابان نیست که تیغ و خار و خاشاک داشته باشد این جا آسفالت است پا برهنه هم می توانی راه بروی

2-  قبل از شروع جنگ تحمیلی  غائله کردستان پیدا شد که در آن غائله دشمنان نظام نو پای انقلاب  اسلامی  بیرحمانه به کشتار مردم و سپاهیان اسلام می پرداختند شهید عبدالرحیم اکبری تصمیم داشت به کردستان اعزام شود

دو تا خاطره  در آن هنگام از این شهید عزیز به یادم هست

  اول اینکه با صدای بسیار دلنشین این آیات را تکرار می کرد که برایم بسیار دلنشین و جذاب بود از طرفی هم تازگی داشت  و تا کنون هم آن خاطره در برابر دیدگانم هست

فَلا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ  الْجَوارِ الْکُنَّسِ  وَ اللَّيْلِ إِذا عَسْعَسَ  وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ    آیات 15 تا 18  سوره  مبارکه تکویر    

دوم این که می گفت من شاید گناه کار باشم و خودم را در برابر گناه نتوانم حفظ کنم اما با تمام وجودم حاضرم از اسلام  و قرآن دفاع کنم و در راه اسلام جانم را فدا کنم

 3--  شخصی می خواست کمی شوخی و مزاح کند و سر به سر طلبه های شهید آباد  و طلبه های تیمیارت از روستاهای شرق اصفهان بگذارد

صبح هنگام در شبستان شمالی مدرسه نیم آور شهید عبدالرحیم بعد از نماز صبح هنوز سر سجاده نشسته بود که آن شخص برای وضو از طبقه دوم پایین می آید تا چشمش به شهید عبدالرحیم می افتد به سراغ او می رود و با او گلاویز می شود خیال می  کند می تواند او را  به زمین بزند اما شهید عبدالرحیم  بلافاصله   او را  از زمین بلند می کند و محکم به زمین می زند

 پس از آن هر گاه آن شخص می خواست سر به سر  طلبه های تیمیارتی بگذارد می گفتیم شهید عبدالرحیم از اقوام ماست  اگر سر به سر ما گذاشتی می رویم شهید عبدالرحیم را می آوریم

واو دست از سر ما بر می داشت و از اذیت کردن ما صرف نظر می کرد